Friday, June 8, 2007



از اینجا به بلاگ فا اسباب کشی کردم







آدرس وبلاگ جدید

Monday, June 4, 2007

هويت گلوبال انسان

ميگويند نخستين روزی که انسان از بهشت رانده شد برای خود نامی برگيزد
(به نقل از تورات) و از ان پس فرزندان خود را نيز با نامهای گوناگون خطاب کرد . هزاران سال بعد علم ژنتيک ثابت نمود که نخستين غريزه انسان در انتخاب نام ويژه برای خود و فرزندانش ، چندان دور از حقيقت علمی نبوده است!!!؟؟ . کد ژنتيکی هر انسانی با ديکری انقدر متفاوت می باشد که فرديت او را فرديتی بی همتا ميسازد. اين بی همتايی که انسان های نخستين از طريق نامهايشان بدست مياوردند و در اينده در فرديت ژنتيکيش تجسم خواهد يافت ، نخستين برگ شناسنامه اجتماعی انسان کرديد . بدين ترتيب انسان با بازيابي خود بعنوان" انسانی بی همتا" ، نگارش شناسنامه اجتماعيش را اغاز نمود. از ان پس تاريخ انسان همچنين تاريخ شکل گيری هويت های ديگراو بوده است .
در حاليکه که دلائل شکل گيری هويت و سيمای متنوع انسان ، موضوع جدلهای فلسفه و جامعه شناسی است ، در اينباره که انسان در طی سفر طولانی و تاريخی خود وبر بستر تغيرات و تحولات ناشی از فعاليتش ، هويت های نوينی را در قالب چهرهای گوناگون بازيافته کمتر مناقشه ای وجود دارد.
جامعه شناسان ، زندگی قبيله ای و حاکميت اقتصادهای کوچک دام داری و کشاورزی را زمينه های شکل گيری هويت های مذهبی و قومی انسان دانسته اند . صدها سال زندگی شهرنشينی و گسترش بازار ها و توليدات پيش صنعتی لازم امد که که انسان بر بستر گفتمان عصر روشنگری "هويت ملی " خود را بيافريند و برای نخستين بار خود را بعنوان عضوی از يک ملت به حساب اورد . از ان پس بشر خود را نه تنها بعنوان " بندگان خدا " بلکه بعنوان عضو ملتی" تحت پوشش خدا " باز يافت.
با انکه پاراديم انسان ملی و مبانی حقوقی جوامع نو و دولتهای ملی ، پيش از انقلاب صنعتی شکل گرفت ، ليکن انقلاب صنعتی شرايط نهادينه شدن هويت ملی انسان را پديده اورده(در این باره میتوانید در مورد علل جنگ جهانی دوم را بررسی کنید) و حاکميت او را بعنوان انسان ملی و در اشکال و ساختارهای متنوع دولت-ملت (
Nation State ) در جهان مستقر نمود.

با پيدايش جوامع سرمايه داری و گسترش جدلهای طبقات مدرن برای کنترل سازمانهای توليدی و سيستم های نوين توزيع ثروت ،(مانند لیبرالیسم و سوسیالیسمو ..) سازمانهای مدرن اتحاديه ای و طبقاتی پا به عرصه وجود نهادند . هويت طبقاتی انسان که در جوامع پيشين(تفسیری مارکسیستی) گاه در فالب سيستم های پيچيده کاستی ،سيستم تيول داری ، سرواژ و زمانی درتار ساختارهای فومی و مذهبی پنهان( که این نوع سیستم در کشورهای عربی و آفریقای وجود دارد والبته اسراییل نوع پیچیده آن است) می ماند با گسترش سازمانهای سياسی طبقاتی و انجمن های صنفی و سنديکائی کارگری و کارمندی از پرده اسرار بيرون امد .

بدين ترتيب تا اغار قرن بيست يکم انسان بندهای شناسنامه اجتماعی خود را در طول سفری پر پيچ و خم و طولانی زير عناوين " فرديت ، فوميت ، مذهب ، ملت و جايگاه طبقاتی به نگارش در اورد .
شکل گيری جوامع گلوبال بر بستر" ساختارهای فرا صنعتی " هويتی نوينی را به انسان اعطا نموده است . با انکه از قديم الايالم انسان در حوزه انديشه ، خود را عضوی از پيکره بزرگ بشريت پنداشته است ، اکنون اين نخستين بار در تاريخ است که بر پايه ان تصور ميتواند عمل کند وبا ايجاد ساختارهای گلوبال پيوند خود را با بشريت از عرصه تفکر و انديشه به جايگاه مشخص و اکسيونهای معين گلوبال مبدل سازد .
پاراديم قرن بيست و يکم انسان گلوبال است. اين پاراديم نه تنها بند ديگری بر شناسنامه انسانی می افزايد بلکه در برابر او چشم انداز نوينی را برای پی ريزی جوامع نوين خود فراهم می اورد.
در حاليکه باليدن انسان برهريک از برگ های شناسنامه اش و ارجح دانستن يکی بر ديگری ، برداشت و حقوق فردی او ست ، حکم خرد جمعی نه بر ارجحيت يکی بر ديگری بلکه در ايجاد شرايط رشد ازادانه سيمای متنوع انسانی است. در حقيقت مهمترين حق انسانی ، حق او در ظاهر شدن در پوشش و جامه های هويتی رنگارنگ ميباشد. با اينهمه کمترين دوره ای را ميتوان يافت که حقوق او در ايجاد فضای لازم برای نهادينه ساختن هويت های نوينش با سيستم های ارزشی حاکم و ساختارها ی مسلط در کشاکش قرار نگرفته باشد.
از نقطه نظر تاريخی هر کدام از برگهای شناسنامه اجتماعی انسان ( هويت انسان) در عين حال با تلاش های او برای نهادينه کردن انها از يکسو و ايجاد ساختارهای اجتماعی برای پاسداری از انها همراه بوده است . بر پايه اين تلاش ، فرهنگ نو ، سيستم های ارزشی نوين ، قوانين و ساختارهای و سازمانهای ويژه حکومتی و اداری پديد امده است. بعبارت ديگر ، محتوی وا شکال نهادهای اجتماعی نه تنها بر پايه نيازهای روزانه زندگی بلکه همچنين براساس برداشت و شناخت انسان از خود شکل
گرفته اند

Tuesday, April 17, 2007


عشق و سیاست

دكتر محمود سريع القلم

شکسپير مي‌گويد: «برخي انسانها بزرگ آفريده شده‌اند؛ برخي بزرگي را به دست مي‌آورند و بر گروهي، بزرگي ناخواسته سوار مي‌شود.» عرصه سياست در دو کانون انديشه و سياستمداري خلاصه مي‌شود. هرچند صاحبان انديشه عموماً در دايره متفاوتي از سياستمداران فعاليت مي‌کنند، اما سياستمداراني نيز هستند که انديشه هم توليد مي‌کنند و دو کانون انديشه و سياستمداري را در ميدان بزرگ‌تري گرد آورده‌اند. از يک منظر، تاريخ، خطي است که از عملکرد يک سياستمدار به عملکرد ديگري پيوند خورده است؛ به درجه‌اي که سياستمدار، بزرگ آفريده شده باشد و در زمان مناسبي به مديريت و هدايت موضوعات تعيين‌کننده پرداخته باشد، نقطه و کانون تاريخي برجسته‌اي را به جاي مي‌گذارد. تفاوت ميان مديريت و سياستمداري اين است که مدير، کارها را درست انجام مي‌دهد اما سياستمدار، کار درست را انجام مي‌دهد. اين تفکيک به قدري اهميت دارد که سرنوشت و جهت‌گيري ملتها را مشخص مي‌کند.
دوگل، گاندي و نلسون ماندلا به دنبال قدرت رفتند تا کاربزرگي را انجام دهند. اين سياستمداران در مقاطعي خاص ظهور کردند تا مسير و جهت‌گيري کشورهاي خود را به نفع ملت و مصالح و منافع کشور هدايت کنند. شماري، چون دلبسته مقامند به دنبال قدرت مي‌روند، اما كساني که مي‌خواهند در تاريخ نقطه عطفي پديد آورند، تحقق هدف يا هدفهايي را مقدم بر سمت و سمت‌يابي تعريف مي‌کنند.

تاريخ همه‌گونه سياستمدار دارد و همان‌طوري که شکسپير تقسيم‌بندي مي‌کند، عده‌اي سعي مي‌کنند بزرگي را به دست آورند و در عين حال، انبوهي از صاحبان مقام در سايه پيش‌آمدها، بزرگي را از آن خود مي‌کنند. گروه اول شکسپير، يعني انسانهايي که بزرگ آفريده شده‌اند، کيفيت و جهت‌گيري تاريخ را شکل مي‌دهند؛ کساني که حتي اشتباهاتشان در فرآيندهاي تاريخي، زاينده پويايي است.
تمرکز اين نوشتار در عرصه سياستمداري و سياستمداران بزرگ است. سياستمداري مانند گذرگاه عمومي نيست که همه از آن عبور کنند. بحرانها، چالشها و رويدادهاي مهم، سياستمداران برجسته و تاريخ‌ساز را از انبوه شهرونداني که با عادتها زندگي مي‌کنند، گلچين مي‌کند و سخن و رفتار و تصميم آنها را بر جوامع مستولي مي‌گرداند.


تحقق هيچ کار مهمي بدون وجود انسانهاي بزرگ امکان‌پذير نيست. انسانهاي بزرگ، اراده مي‌کنند و انسانهاي متوسط در آرزوهاي خود غوطه‌ورند. مهم‌ترين کاري که سياستمداران بزرگ تاريخ براي کشور خود به مرحله عمل رسانده‌اند، افزايش قدرت است. ارتقاء موقعيت و سطح قدرت و توانمنديهاي يک کشور، دشوارترين چالش سياستمداري است که از برجستگي علم سياست و هنر سياسي مايه مي‌گيرد و مقياس و پيچيدگي آن غيرقابل مقايسه با مهندسي، پزشکي و يا حتي اختراعات است. دنگ شائوپينگ در يکي از ماندني‌ترين جمله‌هاي خود اظهار داشت: «چين براي قدرتمند شدن نيازمند پنجاه سال صلح با نظام بين‌الملل است.» اين سخن شالوده اجماعي است که تمامي اقشار اجتماعي، تخصصي و امنيتي چين را گرد يک محور براي چندين دهه جمع کرده است. بدترين و بي‌فايده‌ترين افراد در عرصه سياست، آناني هستند که مجموعه عملکرد آنها براي حفظ سمت و موقعيت خود است. صدام‌ها، برژنف‌ها و کاستروهاي تاريخ صرفاً براي خود، قدرت را خواستند و در واقع، فکر و عمل را در حد غريزه به‌کار گرفتند. کاسترو اخيراً در مرز هشتاد سالگي و با انبوهي از بيماريها، قدرت را به طور «موقت» به برادرش منتقل نمود. کاسترو که خود سالها عليه ديکتاتوري باتيستا جنگيده بود، نظام ديکتاتوري به ظاهر متفاوتي را بنيان گذاشت و اکنون بيش از 45 سال است که بر آن ديکتاتوري حکم مي‌راند. کوبا در 45 سال گذشته، در اختيار يک فرد عمل کرده است و بدون ترديد نويسندگان علم سياست در آينده، دستاوردي براي کاسترو قايل نخواهند شد.


براي به انجام رساندن کارهاي بزرگ داشتن قدرت ضروري است. کسب قدرت في‌نفسه نكوهيده نيست. سياستمداري درابتدا يعني کسب قدرت و حفظ آن، ولي تفاوت سياستمداري و داشتن سمت در اين است که افراد، قدرت را براي چه منظوري مي‌خواهند. موشکافيها، ظرافتها، ابزارهاي تاريخي و نظري و مفهومي علم سياست، محقق را آنچنان به روش فهم رفتارها مجهز مي‌کند که بتواند سياستمداري و علاقه‌مندان به سمت را از يکديگر تجزيه و تفکيک کند. نلسون ماندلا پس از 27 سال زنداني شدن درنهايت به آرزوي خود يعني شکست آپارتايد دست يافت و در پرتو موقعيت ممتازي که پيدا کرد، در نظام جديد سياسي آفريقاي جنوبي، رييس جمهور شد. هرچند تمامي شرايط داخلي و بين المللي مساعد انتخاب مجدد او براي چهار سال ديگر براي رياست جمهوري بود، اما ماندلا به واسطه اينکه در عرصه سياست غريزي عمل نمي‌‌كرد و مي‌خواست نماد آزادي‌خواهي را حفظ کند، از نامزدي دوباره سرباز زد و فراتر از هر سياستمداري در آفريقاي جنوبي و بر فراز هم‌عصران خود باقي ماند. ماندلا براي شکست آپارتايد مبارزه کرد، نه براي احراز پست رياست جمهوري زيرا که آرمان او به مراتب فراتر از يک مسند و موقعيت بود. او براي کشورش قدرت آفريد، احترام کسب کرد و نيروي تازه‌اي براي تحرک و پيشرفت به ارمغان آورد. بديهي است که در تاريخ از نلسون ماندلا به نيکي ياد خواهد شد.


در مقابل، ويل دورانت در رابطه با مرگ لويي پانزدهم اين‌گونه مي‌آورد: «در 7 مه 1774، طي تشريفات رسمي در برابر درباريان، پادشاه اظهار داشت از اينکه براي اتباع خود مايه رسوايي شده، نادم است... وي در دهم ماه مه 1774[سه روز بعد] در سن شصت و چهارسالگي درگذشت. جسدش که هوا را آلوده مي‌کرد، به سرعت و بدون تشريفات خاص و در ميان اظهارات طعن‌آميز جمعيتي که در اطراف مسير صف کشيده بودند، به مقبره سلطنتي سن‌دني برده شد. بارديگر، مانند سال 1715، فرانسه از مرگ پادشاهش شادي کرد.» نلسون ماندلا و لويي پانزدهم دو نماد در عرصه سياست هستند: اولي با اعتقاد، تدبير و عشق عمل کرد و دومي به پايين‌تر از سطح غريزه سقوط نمود.


واژه عشق را براي ماندلا به‌کار برديم؛ حالت و صفتي که مي‌توان به گاندي، دوگل، چوئن‌لاي، دنگ شائو‌پينگ، ماهاتيرمحمد، اميرکبير، مارگارت تاچر و جان‌اف کندي اطلاق کرد؛ کساني که با تدبير و هوش، وابستگي عميق به کشور و عشق به پيشرفت سياستمداري کردند و شرايط و سطح قدرت کشور خود را ارتقاء بخشيدند. فراتر از عشق، نيرويي وجود ندارد. انرژي عشق است که به تدبير و هوش، ساختار و جهت‌گيري و هويت مي‌بخشد. توقف در مرحله غريزه و عشق به عظمت يک کشور، دو کانون قطبي در عرصه سياست است. هانس ديتريش گنشر در پايان جنگ سرد و پس از اتحاد دو آلمان، پس از 18 سال مديريت سياست خارجي، از سمت وزير خارجه آلمان استعفا داد. او در پاسخ به چرايي استعفاي خود اظهار داشت که«براي 18 سال تلاش کرد تا دو آلمان متحد شوند و چون اين هدف تحقق پيدا کرده است، انگيزه ديگري براي حضور در سياست ندارد.» گنشر فراتر از غريزه و حفظ سمت وزير خارجه مي‌انديشيد و به گونه‌اي عمل کرد که مورخين، در پاراگراف مربوط به او، به نيکي از عملکرد و افق ديد و اهتمام او ياد خواهند کرد.


در تضاد با روش گنشر، شيوه فرانکو است؛ هنگامي که وي پس از چهل سال ديکتاتوري درگذشت، اسپانيا مانند کبوتري از قفس آزاد شد و طي سي سال گذشته در مسيري حرکت کرده است که پيش‌بيني مي‌شود در مقياس اروپا، از ايتاليا پيشي گيرد. مرگ، زمان خروج فرانکو از دايره قدرت را تعيين کرد و تصميم و انتخاب، زمان استعفاي گنشر را. در وضعيت اول، غريزه و سکون تاريخ را رقم زدند و در وضعيت دوم، عشق به کشور و عقلانيت سياسي هدايتگر رفتار بود. ساختار موجود سياسي اسپانيا ديگر اجازه نمي‌دهد صاحبان قدرت تا لحظه مرگ بر مسندهاي خود باقي بمانند و هر فردي که براي مدتي پا به عرصه سياست و سياستمداري مي‌گذارد، با عقل وعشق، تدبير و انرژي روحي، برنامه و حساسيت به ميراث تاريخي و با درايت و ميهن‌دوستي، درجه‌اي از کيفيت براي نام و حزب و کشور خود به جاي خواهد گذارد. وقايع جنگ تحميلي، نمونه‌اي ديگر از تدبير و عشق و باورهاست. فداکاري هزاران جوان و فرمانده در دفاع از خاک و کشور به مدت هشت سال، اوج دلبستگي و تعلق قلبي آنها به اين مرز و بوم را به نمايش گذاشت.


از ديد زيبايي شناسي، اينکه اسلام علاقه به وطن را جزء ايمان مي‌داند، تحيرآور است و به‌نظر مي‌رسد ميان خاک و خدا پيوند برقرار کرده است و عقل و عشق و طبيعت و ماوراءالطبيعه را به‌هم آميخته و محاسبه‌گري و نيروي قلب را به‌هم تنيده است. با اين نگاه است که مي‌توانيم ميان عشق زميني که نماد آن در ميهن‌دوستي صرف است، و عشقي که سرچشمه آن خداوند است، تفکيک قايل شويم. در اين ميان، مهم‌ترين مرز شناخت، اعتقاد به غيب و يا عدم اعتقاد به غيب است.

آنان كه موحدند اساس شناخت خود را از هستي، اعتقاد به غيب و ايمان به غيب و سپس يقين به غيب قرار مي‌دهند. حصول قطعي غيب در اعتقاد، قلب و عمل انسان، محتاج درك عقلي، طهارت نفس و تداوم عمل صالح است. به سخن ديگر، شناخت وحدانيت حق تعالي دو مجراي پيوسته عقلي و قلبي دارد. به اندازه‌اي كه عقل روابط علت و معلولي پديده‌هاي هستي را كشف كرده و متوجه شود، محدود بودن، وابسته بودن و عبوديت انسان را به اثبات مي‌رساند. در انتهاي اين روند، ضعف آدمي متجلي مي‌گردد. اگرچه انسان اختيار دارد و از طريق مجاري عقلي و غريزي انتخابگر است، درنهايت در يك مستطيل بزرگ هستي سير مي‌كند. بنابراين، عقل در عين اينكه به انسان قدرت صانع بودن مي‌دهد، ضعف، زوال و وابستگي او را نيز به نمايش مي‌گذارد و چه‌بسا بدون وروديهاي اوليه عقلي، درك حق تعالي و ورود در دامنه‌هاي ماوراء‌الطبيعه، بلوغ و تداوم پيدا نكند. وروديهاي عقلي از هستي، عظمت هندسه خلقت را به تصوير مي‌كشد و او كه طهارت نفس داشته باشد و كمتر لكه‌هاي سياه، قلب او را پوشانيده باشد، از رودخانه عقل به اقيانوس عشق مي‌رسد:


آفتاب فقر چون بر من بتافت هر دو عالم هم ز يك روزن بتافت

من چو ديدم پرتو آن آفتاب من بماندم باز شد آبي به آب

هرچه گاهي بردم و گه باختم حجله در آب سياه انداختم

محو گشتم، گم شدم، هيچم نماند سايه ماندم، ذره‌اي پيچم نماند

قطره بودم، گم شدم در بحر راز مي‌نيابم اين زمان آن قطره باز

گرچه گم گشتن نه كار هر كسي‌ست در فنا گم گشتم و چون من بسي‌ست

كيست در عالم ز ماهي تا به ماه كاو نخواهد گشت گم اين جايگاه


عقل و فهم استدلالي از جهان‏، كوچكي و حتي صفر بودن انسان را متجلي مي‌كند. تا انسان احساس فقر نكند، وارد باغ عشق نمي‌شود و حصول چنين فقري، ورودي‌هاي اوليه عقلي به شناخت است. فقير تسليم مي‌شود، واژه «من» تعطيل مي‌شود. در اين عالم اعتماد است و جبران نيست؛ بخشش است و تشنگي، عجز است و خودفراموشي. عاشق درخواست ندارد و فقط عذرخواهي مي‌كند. بي‌دليل نيست كه بهترين دعا استغفار است. عاشق مبهوت است. تا هنگامي كه قلب سفر عشق را آغاز نكند، شبنمهاي وابستگي در باغ عشق فراهم نمي‌آيند:

كسي اين جام معني مي‌كند نوش كه كردست او سر خود را فراموش


ماهيت عشق، ارتباط فقير است با غني و نه فقيربا فقير. مجنون درحالي كه ليلي را مي‌جست، خدا را يافت و با نيروي برخاسته از قلب گفت: اي ليلي اكنون بيارام. از نيمه شب تا برآمدن آفتاب، زماني كه تو در خواب فرو رفته‌اي، در باغ عشق شبنمهاي زلال معرفت را در آبگينه‌اي فراهم مي‌كنم و به هنگام طلوع كه برخاسته‌اي، ظرف شبنم را كه با سختي ولي با محبت براي تو گرد آورده‌ام، تقديم قلب تشنه‌ات مي‌كنم.


هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما


كساني كه منبع عشقشان الهي است، نسبت به آنان كه صرفاً در دايره عشق زميني هستند، مسئوليت سنگين‌تري دارند. عشق الهي دايره‌اي بزرگ‌تر رسم مي‌كند و نردباني ميان عشق زميني با عشقي به مراتب بالاتر، براي معراج و در عين حال عمل خالص زميني عده‌اي خاص استوار مي‌كند. سياستمداران بزرگ با عشق به سربلندي كشورشان، قدمهاي بزرگ بر مي‌دارند. در مداري وسيع‌تر، سياستمداراني كه در دايره خاك و خدا قرار گرفته‌اند، مسئوليتي سنگين‌تر دارند. نمونه‌هاي عشق زميني و عشق به وطن كم نيستند.


سر تا پاي وجود دوگل فرانسه بود. او تنها به قدرت، شوكت، پرستيژ و احترام فرانسه مي‌انديشيد. اگر دوگل نبود، معلوم نبود فرانسه بتواند از شكست در جنگ جهاني دوم سرافراز بيرون آيد؛ اگر دوگل نبود، فرانسه خرابيهاي جنگ جهاني دوم را به پيشرفت و اصلاح تبديل نمي‌كرد؛ اگر دوگل نبود، عادي‌سازي روابط فرانسه و آلمان امكان‌پذير نمي‌شد؛ اگر دوگل نبود، قانون اساسي جمهوري پنجم تدوين نمي‌شد و فرانسه در هرج‌ومرج سياسي، اجتماعي و اقتصادي فرو مي‌رفت و اگر دوگل نبود، پرستيژ فرانسوي حفظ و احيا نمي‌شد. چوئن‌لاي، نخست‌وزير و معمار چين نوين و قدرتمند امروز‏، نيازهاي غريزي خود به سمت و قدرت را كنار گذاشت و همه چيني‌ها و جهانيان را متوجه مائوكرد تا نيازهاي مائو به سلطه بر ديگران ارضاء شود و خود در پس پرده عقل و تدبير و عشق به‌‌آينده چين و جايگاه پرقدرت جهاني آن كاركرد و موانع را يكي پس از ديگري از ميان برداشت و با مائو زدايي در زماني كه خود مائو زنده بود، چين را از ايده‌آليسم افراطي نجات داد و زمينه ورود كشورش به رده‌بندي‌هاي درجه يك قدرت جهاني را فراهم آورد، به گونه‌اي كه امروز هيچ تصميم مهمي در جهان اتخاذ نمي‌گردد مگر آنكه پكن آن را بنا به مصالح خود تأييد كند. توان چوئن‌لاي در ايجاد فرآيندي كه به اجماع‌سازي ميان جريانها براي توليد ثروت و قدرت چين بينجامد، در مقايسه با رهبران قرن بيستمي، تقريباً بي‌نظير بود. او به اين نتيجه رسيده بود كه هيچ راهي جز ثروتمند‌شدن چيني‌ها و كناره‌‌گيري تدريجي دولت از صحنه اقتصادي وجود ندارد. با احاطه‌اي كه چوئن‌لاي به ظرافتهاي فرهنگ چيني داشت، در مدتي بسيار كوتاه فضا و ساختاري را بنا گذارد كه امروز چين دومين كشور جهان در دريافت سرمايه‌گذاري خارجي است و ذخيره ارزي آن در سال 2006 به 970 ميليارد دلار رسيد.


اگر دوگل‌ها و چوئن‌لاي‌ها صرفاً در فكر حفظ مقام و موقعيت خود بودند و به سياست و قدرت در حد غريزه مي‌نگريستند، چين و فرانسه ازتبعات ناشي از انقلاب ماركسيستي و جنگ جهاني دوم مصون نمي‌ماندند. تعلق خاطري كه يك سياستمدار به خاك و كشور خود دارد، منبع انرژي از جنس ديگري است كه با عقلانيت و علم و برنامه‌ريزي و محاسبات و آمار و ارقام متفاوت است. در واقع، سياستمداري كه براي افزايش قدرت يك كشور تلاش مي‌كند، به‌گونه ‌غير‌مستقيم در پي ارتقاء موقعيت ملت خود است. به سخن ‌ديگر، موقعيت و آينده هر ملتي نزد سياستمداران آن است. سياستمداران عاشق كشور خود، مسئوليت داشتن قدرت را درك مي‌كنند و موقعيت خود را فراتر از يك سمت ارزيابي مي‌كنند.


چنين سياستمداراني سخت معتقد به ترتب، فرآيند، تراكم و كسب تجربه تدريجي براي كارهاي بزرگ هستند. اگر به فاصله يك روز، كسي از فضاي مهندسي برق و تأسيسات به فضاي سفارت يا وزارت برسد، بي‌گمان نمي‌تواند معناي مسئوليت قدرت را حس كرده باشد؛ زيرا سلسله‌مراتب را طي نکرده، آمار و ارقام كشور را درك و جذب نكرده، جايگاه و رده‌بندي مسايل "مهم" و "غير مهم" و "تا اندازه‌اي مهم" را در طبقه‌بندي‌‌هاي ذهني‌اش سامان نداده است. از آنجا كه بسياري از افراد در جامعه ما به گونه ‌تصادفي و يا از طريق تبعيت به سمت رسيده‌اند، عموماً ويژگيهاي ذاتي سياستمداري و رسيدن به مرحله عشق ورزيدن به جايگاه و قدرت كشور را تجربه نكرده‌اند. فراتر از اين سطح تحليل، آنهايي كه موحدند مسئوليت سنگين‌تري دارند؛ زيرا منبع عشق و امور قلبي آنان، الهي است و تعلق به خاك و وطن و مردم را جزيي از نظام اعتقادي و حتي بالاتر در تعلق خاطر به ماوراء‌الطبيعه تلقي‌مي‌كنند. ماهاتير محمد نه با عشق عرفاني و آسماني، بلكه با عشق زميني و عقل پوزيتويستي در دو دهه مالزي را كه سرمايه‌اي جز كائوچو و موز نداشت، به جايي رساند كه امروز بيش از صد ميليارد دلار صادرات با فناوري سطح بالا دارد. اگر انرژي عشق و قلب نباشد، كارهاي بزرگ انجام نمي‌گيرد و بي‌گمان عشقي كه ريشه در وابستگي به ماوراء‌الطبيعه دارد، انرژي متفاوتي چه از حيث كمي و چه به لحاظ كيفي توليد مي‌كند


مهم‌ترين ويژگي يك سياستمدار آن است كه هويتي براي كشور خود تعريف و نقاشي كند كه قدرت‌زا باشد. امروز مردم مالزي بسيار ثروتمند شده‌اند، ضمن اينكه دين و آداب ‌و رسوم خود را نيز از دست نداده‌اند. احترام بين‌المللي آنها به مراتب افزايش يافته‌است و همه دانش آموختگان مالزيايي از غرب به كشور خود باز مي‌گردند. نيروي برخاسته از عشق ماهاتير محمد به كشورش، موقعيتي ممتاز براي ملت مسلمان مالزي فراهم آورد. طيب اردوغان، نخست‌وزير تركيه، بيش از نخست‌وزيران ديگر تركيه در بروكسل وقت مي‌گذارد. او كه وابسته به يك حزب اسلام‌گرا است، در انديشه افزايش قدرت ملي تركيه است و اسلامي‌بودن او مغايرتي با عشق او به تركيه و افزايش موقعيت مردم تركيه در اروپا و جهان ندارد. اردوغان به خوبي سخن ميلتون فريدمن را درك كرده‌است كه «شوكت يك ملت در آن است كه از دولت حقوق نگيرد و زندگي‌اش بر تلاش و همت و انديشه خود استوار باشد.» از اين رو، اردوغان و مجموعه حكمرانان تركيه اهتمام مي‌ورزند تا اقتصاد تركيه را به اقتصاد جهاني متصل كنند و مسئوليت توليد ثروت را متوجه دستگاه كند و ناكارآمد دولتي نكنند.


اردوغان همانند ديگر اعضاي هيأت حاكمه تركيه، به خوبي آگاه است كه قدرت يك ملت در آن است كه در كشوري فعاليت كنند كه قدرت اقتصادي از قدرت سياسي تفكيك شده باشد. اردوغان كه فرصتي ابدي براي نهادينه كردن اين افكار و افكار سازنده ديگر ندارد، با تلاش شبانه‌روزي و عشق به خاك و كشور و «نه» گفتن‌هاي پياپي به آمريكا كه شريك استراتژيك تركيه است، در پي گسترش سطح قدرت و توان تركيه است. عشق به خاك و قدرت يك كشور در حوزه شخصيت سياستمداران است و ويژگي‌هاي شخصيتي سياستمداران كم‌اهميت‌تر از توانايي فكري و مديريتي آنها نيست؛ شخصيتي كه هم نيروي دافعه دارد و هم جاذبه و از صدايي گيرا و قلمي توانا و بياني با استفاده دقيق از كلمات بهره‌مند است؛ شخصيتي كه به نياز و منافع ديگران حساس است و پاسخگو؛ ظرفيت درك ديگران را دارد و از قدرت قابل توجه معاشرت با انسانها برخوردار است. مارگارت تاچر در مناظره‌ها و مباحث مختلف به قدري به جزئيات بحث احاطه داشت، پرسشهاي دقيق مطرح مي‌كرد و اطلاعات وسيعي را به‌كار مي‌گرفت كه مخاطبان و حتي مخالفان خود را شگفت‌زده مي‌كرد.


سياستمداراني كه از هوش عاطفي بهره‌اي دارند، به روابط عمومي بسيار قوي مجهز هستند و توان خارق‌العاده‌اي در تصويرسازي و اسطوره‌پردازي دارند. سياستمداري كه به كشور خود عشق مي‌ورزد، براي آنكه عامه مردم را از سنگلاخ پيشرفت و توسعه عبور دهد، بايد براي آنها افق ترسيم كند و ذهنيتهاي مثبت بسازد و عمارات اسطوره‌اي ذهني‌اي بنا كند كه روح انسانها را جلا بخشند. سياستمداراني كه بزرگ به‌دنيا مي‌آيند، دركلام و رفتار و نگاه خود پيام دارند و مسائل مهم زمان خود را به خوبي‌مي‌شناسند و از هنر انطباق واقعيتها با آرمانها برخوردارند. تمامي سياستمداران بزرگ نه‌تنها به خاك عشق ورزيده‌‌اند، بلكه با تمركز بر يك يا چند ايده ساده ثروت و قدرت‌يابي بر مجموعه فعاليتهاي خود تحرك بخشيده‌اند؛ هر‌چند آميزه‌اي از قدرت‌يابي و شوكت ملي، كانون زندگي آنها بوده‌است. در طي يك دهه گذشته، نزديك به ده‌هزار نفر استاد چيني براي آموزش زبان به دانشگاهها، شركتها و نهاد‌هاي آموزشي آمريكا رفته‌اند. بدون ترديد، اين برخلاف ميل آمريكايي‌ها بوده است اما حكومت عاقل چين به‌گونه‌اي عمل كرده ‌است كه با افزايش قدرت ملي براي خود جا بازكرده و ديگران را ناگزير از پذيرش سهم چين در تعاملات بين‌‌المللي نموده است.

براي سياستمداران هيچ امري فراتر از قدرت‌يابي و ثروت‌يابي براي كشور وجود ندارد. در 1988، در شهر تولوز فرانسه، در نشست هيأت مديره شركت ايرباس گزارشي ارايه شد كه پيش‌بيني مي‌شد مسافرت هوايي در سطح جهان طي چند دهه آينده سه برابر افزايش خواهد يافت. فكر بديعي به ذهن اعضاي حاضر جلسه رسيد. شركت ايرباس با 55000 كارمند از 80 كشور مختلف طرح توليد هواپيماي ايرباس 380
A را تصويب كرد و اين شاهـكار فـناوري در سال 2005 با بيـش از ده ميلـيارد يورو سرمايه‌گذاري به بهـره‌برداري رسيد. هواپـيماي ايرباس 380 A ، نهصد مسافر را درخود جاي مي‌دهد. در اين هواپيما، 37 كيلومتر سيم‌كشي به كار رفته و در آن 320000 قطعه استفاده شده‌است. تأمين سرمايه و حمايت سياسي و بوروكراتيك از سوي دولتهاي اروپايي به توليد چنين دستگاه فناوري عظيمي منجر شد. سياستمداران يك كشور در افق ديد و فهم روندهاي آتي بايد دست‌كم بيست سال از عامه مردم جلوتر باشند.

عشق به آينده سرزمين قدرتمند و صاحب سرمايه است كه سياستمداران كشوري را از كشور ديگر متمايز مي‌كند. اگر سياستمداران عشق به سرزمين داشته باشند، حتماً تلاش مي‌كنند تا خانواده‌هاي چهار نفري با موتور در اتوبانها حركت نكنند. عشق و تعصب به سرزمين ، قدرت و عظمت است كه باعث مي‌شود سياستمداران تلاش كنند، گذرنامه كشورشان از نهايت احترام برخوردار باشد. وابستگي به خاك و ارتقاء قدرت ميهن است كه موجب مي‌شود اهتمامي صورت پذيرد تا قطر كه سن آن 750 /
۱ ايران است، لنج ايراني را براي مدت سه هفته بي‌پاسخگويي به سفير ايران توقيف نكند.

هنگامي كه جان اف كندي نوجوان بود به عنوان نخستين درس ورود به عرصه سياستمداري، از پدرش آموخت كه «مهم نيست شما نسبت به خود چه فكر مي‌كني، آنچه اهميت دارد اين است كه ديگران درباره تو چگونه مي‌انديشند.» در سنگلاخ سياست، همين‌كه تصور شود فردي يا نهادي يا كشوري روبه سستي دارد و يا به سراشيب افتاده است، احترام و شوكت و جايگاه خود را به تدريج از دست مي‌دهد. در سياست، تصوير به مراتب مهم‌تر از واقعيت است؛ زيرا كه اكثريت مطلق انسانها با ظرفيت‌هاي بصري، تجزيه و تحليل مي‌كنند و ذهنيت خود را نسبت به پديده‌ها، افراد و كشورها شكل مي‌دهند.

بدين‌دليل است كه بيش از پنجاه درصد از سياست هم‌اكنون حالت رسانه‌اي به خود گرفته‌است و كساني كه در معركه سياست قدم مي‌زنند، سعي مي‌كنند در چارچوب رسانه‌ها، «مقبول» عمل كنند. سياستمداراني كه نه‌تنها به كشور خود علاقه‌مند كه به آن عشق مي‌ورزند، بهترين استفاده‌‌ها و بهره‌برداري از امكانات رسانه‌اي را براي انعكاس تصويري مثبت و ستودني از كشور خود به‌كار مي‌گيرند. رفتار سياسي، نوعي بازي درتئاتر است. واژه‌ها، حركات، نگاهها، سكوتها و ايفاي نقش بازيگران دقيق، حاوي معني و جهت‌گيري هستند و هر فردي دركل نمايش، وظايف خود را به خوبي عمل مي‌كند و هارموني جمع را حفظ مي‌كند.

در پهنه سياست نيز مجموعه كارها بايد در راستاي اهداف كلان كشور و منافع و مصالح آن باشد. بي‌دليل نيست كه در علم سياست گفته مي‌شود، كشوري باثبات است كه منافع فرمانروايان آن با منافع عامه مردم، هم‌جهت وهمگون و سازگار باشد.


در فعل سياسي به سهولت نمي‌توان فرهنگ سياسي جوامع را ناديده گرفت. اگر نامزد مقامي در آلمان در مبارزات انتخاباتي از خود «تواضع» نشان دهد و «مظلوم‌نمايي» كند، نه تنها مردم آلمان به آن توجه نمي‌كنند بلكه در خميرمايه روحي و نظام استنباطي آنان، چنين رفتاري اثر مثبت به‌جا نمي‌گذارد. حتي كارگر ساده آلماني آموخته است كه به برنامه احزاب و افراد حساس باشد.

اداهاي فردي و ظاهرنمايي‌هاي هدايت‌شده بازيگران سياسي، كمتر بر شهروند آلماني يا هلندي يا ژاپني اثر دارد. طي دو سده صنعتي ‌شدن، عقلي ‌شدن سياست و منافع‌محوري احزاب و بلوغ فكري و شخصيتي، آحاد مردم، حتي اگر زير ديپلم باشند، به مثلث منافع فردي، حزبي و كشوري توجه مي‌كنند. اما به‌ويژه در جوامع خاورميانه‌اي، ويژگيهاي ظاهري به‌شدت شهروندان را تحت‌تأثير قرار مي‌دهد. بي‌حكمت نبوده است كه در تاريخ ايران، صحنه‌گردانان سياسي براي پيشبرد اهداف خود به گريه، بغض، غش، انداختن شانه‌ها و چهره‌هاي درهم و غمگين متوسل مي‌شده‌اند. اين آداب جذب، ريشه در ساختار فرهنگ سياسي و نظام ارتباطي شهروندان با روشهاي شناخت آنان از افراد دارد. هرچند فرآيند عقلي‌كردن نظام استنباطي زمان مي‌برد و محتاج صنعتي‌شدن و سطح قابل‌توجهي از توسعه‌يافتگي است، اما سياستمداران علاقه‌مند به كشور، منافع ملي و قدرت ملي مي‌توانند سعي‌كنند نمادهاي فرهنگي غيرعقلاني را اصلاح و به جاي آنکه وقت و انرژي خود را صرف نمايش اداهاي انسان «خوب و مظلوم» کنند، همه همت خود را متوجه افزايش تدريجي سطح قدرت و عزت کشور خود کنند.


بهره سخن اينكه، سياستمداري يك حرفه و تخصص است. اصالت خانوادگي و داشتن ريشه‌هاي شهري و مدني، پشت‌سر گذاشتن فرآيندهاي تجربه و ترتب، صيقل‌خوردن ذهن و روح و از همه مهم‌تر پرورش وابستگي به سرزمين و تعالي آن، از پيش‌نيازهاي رفتار اصيل در پهنه سياست است. مگر جامعه‌اي مي‌پذيرد كه دانشجوي سال دوم پزشكي به جراحي بپردازد؟ مگر شهرونداني قبول مي‌كنند كه محل سكونتشان را يك نوجوان سرد و گرم نچشيده مهندسي كند؟ عرصه سياست پارك عمومي نيست كه هركس درآن به قدم‌زدن و اظهار‌نظر مشغول باشد. تاريخ كشورهاي قدرتمند و موفق به وضوح نشانگر اين اصل است كه سرنوشت ملتها در دست سياستمداراني است كه هر تصميمشان، جهت‌‌گيري ‌و ‌آينده آنها را تعيين مي‌كند.


به‌رغم صدها خصوصيت خانوادگي، شخصيتي، رفتاري، كلامي و انساني كه براي سياستمداران مطلوب قايل شويم، يك خصلت مافوق عموم اين خصايص قرار مي‌گيرد؛ خصلت عشق به سرزمين و ميهن و سربلندي آن. اين وضعيت اوج سياستمداري است. دو قطب حفظ سمت از يك طرف و تعالي كشور از طرف ديگر، دايره حرفه سياستمداري است. تنها دلبستگي و تعلق خاطر، قطب تعالي كشور را تضمين مي‌كند. به محض اينكه نظام رفتاري سياستمداران در مسير حفظ مقام باشد، مقدمات زوال كشور فراهم شده‌‌است. بي‌دليل نيست كه سيربودن و صيقل شخصيتي بايد قبل از موقعيت سياسي تحقق پيدا كرده باشد. آنان ‌كه در اين عرصه، خاك و خدا را به هم تنيده‌اند، در نهاد خود متوجهند كه براي چه مقصودي سجده مي‌كنند، با چه هدفي در پي قدرتند و براي چه كساني تصميم مي‌گيرند.

منبع: مجله مدرسه

Sunday, April 8, 2007


در شناخت شریعتی



مجموعه مقالات علی فیاض در شناخت شریعتی



الهیات رهایی بخش علی شریعتی مفاهیم غربی در اسلام انقلابی شیعی

در معرفی کتابی اخیرا انتشار یافته به زبان سوئدی درباره زندگی و آثار شریعتی

کریستر هدین(1) نویسنده، محقق و استاد دانشگاه سوئد در رشته ادیان، اخیرا کتابی درباره شریعتی زیر عنوان "الهیات رهایی بخش علی شریعتی؛ مفاهیم غربی در اسلام انقلابی شیعه" منتشر نموده است. این کتاب که در 128 صفحه به چاپ رسیده است، توسط انتشاراتی "سویدیش ساینس پرس"(2) که در شهر دانشگاهی اپسالای سوئد قرار دارد، انتشار یافته است. کریستر هدین، پیش از این در یک برنامه تلویزیونی در کانال 1 سوئد، که طی 4 قسمت درباره ایران پخش می شد و یک بخش آن به شریعتی اختصاص یافته بود، از شریعتی و افکار وی تجلیل به عمل آورد، و او را در کنار مصدق از چهره های تأثیر گذار و مؤثر، به ویژه در عرصه اندیشه و تفکر کنار داد و او را تکمیل کننده راه مصدق نامید. هدین گفت که "اگر مصدق آثار شریعتی را می دید، قطعا از تلاش های وی بسیار خشنود می شد". وی همچنین با بیان اینکه "تا پیش از اندیشه های شریعتی، دانشجویان، بین سنت و توسعه اجتماعی، سرگردان بودند و نمی دانستند کدام را برگزینند، شریعتی، به آنها نشان داد که هیچ تناقضی بین مذهب و توسعه اجتماعی وجود ندارد". در همان برنامه تلویزیونی از هدین به عنوان کسی که شیفته افکار شریعتی شده و کتابی درباره وی نوشته است، معرفی شد.

این کتاب که قرار بود در بهار 2006 انتشار یابد، با مدتی تأخیر در زمستان 2006 منتشر شد. در معرفی شریعتی بر پشت جلد کتاب آمده است که:

"علی شریعتی به عنوان پیشروترین و برجسته ترین نماینده الهیات رهایی بخش در جهان اسلام به شمار می آید. او در دهه 60 میلادی در پاریس به تحصیل مشغول بود و تحت تأثیرات عمیقی از مسائل و برنامه های سیاسی که در آنجا مورد بحث بود، قرار گرفت. جنگ رهایی بخش الجزایر در جریان بود. ژان پل سارتر و آلبرت کامو، در عرصه ادبیات فعال بودند. چگوارا و فرانتس فانون، برای حقوق فقرا و محرومین مبارزه می کردند. مارکسیسم با نمایندگان متعددی، در همین زمینه ابعاد گوناگونی را منعکس می کرد. لویی ماسینیون، با احترام عمیقی درباره عرفان اسلامی می نوشت. بر پایه همه این موارد، شریعتی یک سنتز اسلامی را شکل داد. تئوری الهیات رهایی بخش او، تفکرات پایه ای شیعه را با آزادی اگزیستانسیالیستی و عدالت مارکسیستی کامل می کرد. هنگامی که وی به ایران بازگشت، توانست به مشکل دانشجویان پاسخ دهد. آنها بر این تصور بودند که برای شکل دادن به آینده ایران، می بایست از میان اسلام و یا نوسازی اجتماعی، یکی را برگزینند. شریعتی نشان داد که این آلترناتیو، جعلی بود: اسلام بهترین شکل تکامل اجتماعی بود.

[نویسنده کتاب] کریستر هدین، استاد دانشگاه در رشته تاریخ ادیان در مدارس عالی و دانشگاه استکهلم می باشد."


چه کسی انتزای فکر میکند؟



نويسنده: گئورگ ويلهلم فردريش هگل

مترجم : صالح نجفى

منبع: روزنامه شرق



اشاره:

هگل در نوشته اى با عنوان «منطق صغير» در انتقاد به رهيافت كانت در نقادى عقل محض از استعاره اى سود مى جويد كه شايد كاراترين افزار براى نقد تفكر انتزاعى باشد. او مى نويسد «شناخت پيش از شناخت يافتن همان قدر باطل است كه تصميم خردمندانه اسكولاستيكوس [نماد حكيمان مدرسى] به خوددارى از داخل شدن در آب پيش از شنا آموختن» (پيتر سينگر، «هگل»، عزت الله فولادوند، ص ۱۰۴) خوددارى از تن به آب زدن و در ضمن تلاش براى فراگيرى شنا دقيقاً همان كارى است كه ذهن در حين انتزاعى فكر كردن انجام مى دهد، براى يادگيرى شنا بايد دليرانه به آب زد، براى شناخت واقعيت (حقيقت) _ هدفى كه تفكر دنبال مى كند- بايد با شهامت خود را در سيلان آگاهى غوطه ور ساخت. تفكر انتزاعى، به تعبير هگل، نشانه «نافرهيختگى» است. اهميت اين نوشته زمانى روشن تر مى شود كه يادمان باشد در تاريخ فلسفه به ناحق، هگل را قله «تفكر انتزاعى» دانسته اند. به زعم هگل، بدترين آلودگى تن زدن از آلوده شدن به جريان واقعيت/ آگاهى يا همان جدايى «ماده» از «صورت» در منطق كلاسيك و حتى فلسفه نظرى كانت است، كارى كه ذهن هاى نافرهيخته هم براى گريز از «آلودگى» رويارويى با واقعيت مى كنند.

«فكر كردن؟ انتزاعى؟- «بلبشو!» هر كه فكر مى كند مى تواند، اين گوى و اين ميدان!» از هم اكنون مى توانم داد و فرياد آن خيانت پيشه خودفروش را بشنوم كه با آب و تاب اين كلمات را بر زبان جارى مى كند و اين نوشته را تقبيح، زيرا اين جستار بى پرده با مابعدالطبيعه سروكار خواهد داشت. آخر «مابعدالطبيعه» هم چنان كه «انتزاعى» و چه بسا خود «تفكر» نيز، كلمه اى است كه هر كه آن را مى شنود پا به فرار مى گذارد، تو گويى از آدمى مبتلا به طاعون مى گريزد.

ليكن در اين مقال راستش را بخواهيد، چنين قصد شومى را در سر نمى پرورم، چنان كه گويى مى خواهم معناى «تفكر» و «انتزاعى» را در همين مختصر توضيح دهم. براى «جهان زيبا» هيچ چيز تحمل نكردنى تر از توضيح هايى از اين دست نيست. من نيز خود تا كسى لب باز مى كند تا چيزى از اين قسم را توضيح دهد پريشان مى شوم، آخر كارد كه به استخوان مى رسد حساب همه چيز دست آدم مى آيد. به هر تقدير، توضيح معناى تفكر و انتزاعى در اين جستار كار زايدى است؛ زيرا جهان زيبا تنها از آن رو كه نيك مى داند «انتزاعى» بودن يعنى چه از آن گريزان است. كسى كه آرزوى چيزى را كه نمى داند چيست به دل ندارد، بر همين قياس نمى تواند از آن بيزارى جويد. همچنين قصد ندارم با خدعه و نيرنگ جهان زيبا را با تفكر يا با قلمرو انتزاع آشتى دهم چنان كه گويى قرار است براثر گفت و شنودى كوتاه تكليف تفكر و امر انتزاعى به تمامى روشن شود و در پايان سخن آن دو با هويت جعلى و در لباس مبدل راه ورود به جامعه را پيدا كنند و كسى هم خاطرش از ديدارشان مكدر نشود؛ حتى چنان كه انگار قرار است جامعه بى سروصدا و آرام آرام آن دو را در جمع خود بپذيرد يا چنان كه اهالى سواب مى گويند «به حريم خود راه دهد» (hereingezaunselt)، بى كه نيازى باشد راقم اين سطور آشفته به يك باره اين ميهمان ناخوانده و غريبه، امر انتزاعى را مى گويم، به كسانى معرفى كنم كه از ديرباز با او حشرونشر و البته با نامى متفاوت آشنايى داشته اند، توگويى از قديم الايام رفيق گرمابه و گلستان بوده اند.

اين گونه مجال هاى آشنايى كه با هدف تعليم جهان [زيبا] به رغم ميل باطنى اش برپا مى شوند، مرتكب اين خطاى نابخشودنى مى شوند كه همزمان با آشناسازى ميهمان مورد بحث را تحقير هم مى كنند و مهمان آب زيركاه ما هم كه مى خواهد نظر مساعد همگان را جلب كند درصدد برمى آيد با دغل بازى نام نيكى براى خويش دست و پا كند؛ ليكن اين تحقير و اين بطالت همه چيز را خراب مى كند، زيرا تعليمى را كه به بهايى سنگين صورت بسته بود نقش برآب مى كند.


به هر حال چنين ترفندى از همان آغاز محكوم به شكست است، چون موفقيتش در گرو آن است كه كليد واژه معما در ابتدا بر زبان نيايد. اما چه چاره كه آن واژه از پيش لو رفته، عنوان مقاله را نگاه كنيد. البته اگر قصد اين جستار وررفتن با چنين خدعه و نيرنگ هايى بود، اين كلمات اجازه نداشتند از همان ابتدا وارد صحنه شوند، ولى بسان آن آقاى وزير كابينه در يكى از نمايش هاى خنده دار، كلمات مورد بحث ما هم ناچارند در سرتاسر نمايش با بالاپوش روى صحنه گام بردارند. آقاى وزير هم قطعاً در پرده آخر است كه آن را از تن بيرون مى آورد و ستاره تابناك فرزانگى اش را رو مى كند. بالاپوش كلمات ما همان مابعدالطبيعه است كه البته درآوردنش تاثيرى را كه كندن پالتوى آقاى وزير به جا مى گذارد برپى ندارد: چرا كه حداكثر بر دو كلمه روشنايى مى افكند و اوج نمايش خنده دار هم آنجا است كه سرانجام معلوم مى شود جامعه خيلى وقت است خود از اصل موضوع خبر دارد. بدين سان آنچه در پايان به كف مى آيد چيزى به جز نام نيست و حال آنكه ستاره عيان شده جناب وزير بر چيزى واقعى دلالت مى كند- كيفى پرپول!


اينكه تمام افراد جامعه بايد بدانند تفكر چيست و انتزاعى كدام است، در يك جامعه خوب و خردمند امرى مسلم انگاشته مى شود و ما بى گمان در جامعه اى خوب و بخرد روزگار مى گذرانيم.۱ پس تنها يك پرسش به جا مى ماند: «چه كسى» انتزاعى فكر مى كند؟ قصد اين نوشته چنان كه پيشتر گفته آمد، آشتى دادن جامعه با اين جور چيزها نيست. اين توقع از جامعه است كه با مسئله اى پيچيده سروكله بزند، در خواستن از جامعه است كه از روى سبكسرى نسبت به چيزى غفلت نورزد كه بى گمان درخور شأن و منزلت مخلوقاتى است كه از موهبت عقل برخوردارند. قصد من اين است كه جهان زيبا را با خودش آشتى دهم، هرچند به نظر نمى رسد از بابت اين غفلت چندان دچار عذاب وجدان باشد؛ وانگهى جامعه ما دست كم در باطن براى تفكر انتزاعى احترام خاصى قائل است چرا كه آن را چيزى متعالى مى انگارد. قضيه اين است كه به روى خود نمى آورد نه از آن رو كه اين قسم تفكر را خيلى سطحى مى داند بل از آن رو كه خيال مى كند سطحش خيلى بالا است، به هيچ روى آن را بى مايه يا پيش پا افتاده تلقى نمى كند، بلكه آن را پرمايه و عالى مى شمارد؛ شايد هم برعكس، در آن به چشم يك امر خاص، يك «نوع» (Espece) ويژه مى نگرد، انگار تفكر انتزاعى به هيچ كس برجستگى يا تشخصى نمى بخشد، نه مثل لباس هاى جديد، اين نوع فكر كردن يا فرد را از جامعه طرد مى كند يا او را مضحكه عام و خاص مى كند يعنى يا بسان جامه هاى فقيرانه، يا مثل جامه هاى پرزرق و برق از مدافتاده كه يا با سنگ هاى گرانبها به سياق عهد باستان تزئين شده يا گل و بوته دوزى شده اند كه اگر هم روزى روزگارى نشان از مايه دارى داشته ديگر مدت ها است كه مانند چينى هاى قلابى خريدار ندارند.


چه كسى انتزاعى فكر مى كند؟ آدم هاى نافرهيخته نه آدم هاى فرهيخته، جامعه خوب و بخرد انتزاعى فكر نمى كند، چون اين قسم فكر كردن اصلاً كارى ندارد و حاصلى جز بى مايگى بر پى ندارد (اينكه جورى فكر كنى كه هيچ مصداقى در عالم خارج نداشته باشد)- علت اين امر نه فخرفروشى اشراف بى مايه اى است كه شأن خود را اجل از اين بحث ها مى دانند بلكه بى مايگى ذاتى اين قسم تفكر است. در جامعه ما آن چنان تعصب و احترامى دوروبر تفكر انتزاعى را گرفته است كه شامه هاى حساس حتماً در اين نكته بوى هجو يا گوشه كنايه اى خواهند شنيد؛ ليكن از آن رو كه خوانندگان هشيار روزنامه صبح را مى خوانند مى دانند كه نگارش هجويه جوايزى به دنبال دارد و لذا من بايد زودتر از اينها با رقابت در اين عرصه يكى از آنها را به كف مى آوردم، نه اينكه از همين ابتدا عطايش را به لقايش مى بخشيدم.در اينجا براى اثبات مدعايم به ذكر چند شاهد مثال بسنده مى كنم: هر كس اين نمونه ها را به دقت از نظر بگذراند تصديق خواهد كرد كه به درستى مدعاى من گواهى مى دهند. نخست ، قاتلى را در نظر آوريد كه به سمت سكوى اعدامش مى برند. در نظر عامه مردم او قاتلى جانى است و بس. شايد برخى بانوان نازك طبع اظهار دارند كه او مردى تنومند، خوش قد و بالا و تودل برو است. عامه مردم اين اظهارنظر را وحشتناك مى يابند: «چى؟ يك قاتل تو دل برو؟ چه طور كسى مى تواند تا بدين حد شيطانى فكر كند كه قاتلى را تو دل برو بخواند؟ اى داد، لابد خود شما در خباثت دست كمى از او نداريد!» شايد كشيشى هم پيدا شود و بر اين گفته بيفزايد: «آقايان اين گواه رواج بى بندوبارى اخلاقى در طبقات بالاى جامعه است، همان كسان كه بايد از كنه امور و ضمير ابناى بشر آگاه باشند.» آن كس كه آدميان را ژرف تر مى شناسد، روند رشد و تحول ذهن جنايتكار را دنبال مى كند: او در شرح حال قاتل و در فرآيند تربيت وى پى به روابط ناجور خانوادگى بين پدر و مادر قاتل مى برد و درمى يابد كه در گذشته وقتى اين بنده خدا مرتكب خطايى كوچك شده بود با چه مايه بى رحمى و تندى او را عتاب كرده و در قلبش بذر نفرت و كين پاشيده اند و بدين سان رابطه اش را با نظام جامعه تيره وتار ساخته اند- چندان كه در اولين عكس العمل به آن از متن جامعه بيرون شده و براى دفاع از حيثيت خويش راهى جز جنايت نيافته است. شايد گروهى به شنيدن اين حرف ها لب به شكوه واكنند كه: آقا مى خواهد گناه قاتل را بشويد! اين نمونه به كنار، يادم مى آيد وقتى نوجوان بودم، فغان شهردارى از دست بعضى نويسنده ها به آسمان رسيده بود كه گروهى از اين آقايان نويسنده پاى از گليم خود درازتر كرده مى خواهند مسيحيت و تقوا را ريشه كن كنند. قضيه اين بود كه كسى پيدا شده و در دفاع از خودكشى كتابى نوشته بود؛ واى چه مصيبتى، آدم چه حرف ها مى شنود! _ بعد، كاشف به عمل آمد كه جناب شهردار از كتاب «رنج هاى ورتر جوان» [اثر گوته، در ۱۷۷۴]۲ سخن مى گفته است.


اين است تفكر انتزاعى: اينكه در وجود قاتل چيزى به جز اين واقعيت انتزاعى كه او يك قاتل است نبينى و به سبب همين يك صفت هر چيز ديگر از وجود او را كه از گوهر انسانيت نشانى دارد انكار كنى.

قضيه در محافل لايپزيگ كه در آنها افرادى با احساسات رقيق گردهم مى آيند اندكى توفير دارد. اينان چرخ بزرگى را كه قاتل محكوم به اعدام به آن بسته شده گل باران مى كنند- اين كار نيز نوعى انتزاع است، منتها در جهت عكس. راست اينكه مسيحيان انگار جريان «تصليب گل آذين»۳ را سرسرى گرفته اند يا به عبارت ديگر «گل آذين كردن صليب» را و از همين روى است كه دورتادور صليب ها را با گل مى پوشانند و مى آرايند. صليب چوبه دار و چرخ اعدامى است كه از ديرباز تقديسش كرده اند. و بدين سان ديگر تنها يك دلالت ندارد، كسى آن را به ديده ابزارى ناشايست و شرم آور براى مجازات محكومان نمى نگرد، برعكس صليب اكنون مفهوم عالى ترين و عميق ترين شكل زهد را به ذهن متبادر مى كند و تداعى گر شورانگيزترين حالت جذبه و استغناى الهى شده است. چرخ اعدام لايپزيگ، از طرف ديگر غرق در گل هاى بنفشه و خشخاش در حكم آشتى و سازشى است كه در آثار كوتسبوئه۴ مى بينيم، يك جور مردم دارى بى سروته و ول انگار، چيزى بين رمانتيك بازى و شرارت.

در فضايى بالكل متفاوت، يك بار از حالات پيرزنى عامى كه در بيمارستان شاغل بود چيزهايى شنيدم. او صورت انتزاعى قاتل را مى كشد و بعد با عزت و احترام او را به زندگى برمى گرداند [يعنى اين كشتن و زنده كردن را با تصور انتزاعى خود از قاتل مى كند]. سر بريده قاتل را بر روى سكوى اعدام نهاده اند چنان كه خورشيد بر آن پرتو مى افكند. پيرزن به ديدن اين صحنه مى گويد: «وه! چه زيبا مى تابد خورشيد رحمت و فيض خدا بر سر اين بنده مقرب!» - آخر آدم به فرد رذل و بى سروپايى كه اوقاتش را تلخ كرده و اعصابش را به هم ريخته مى گويد: تو لايق آن نيستى كه خورشيد بر سرت بتابد. پيرزن مى ديد كه چه سان خورشيد بر سر قاتل مى تابيد و نتيجه مى گرفت كه هنوز لياقت آن را دارد. او سر بريده را از روى سكوى اعدام برمى دارد و در پرتو فيض جهانتاب خدا مى نهد و به جاى آنكه روند آشتى دادن را با گل هاى بنفشه و بلاهت رمانتيك و احساساتى گرى تكميل كند، در او به چشم بنده اى مى نگرد كه زير تابش خورشيد مورد رحمت و لطف الهى قرار گرفته است.

كلفت جوان به پيرزن مغازه دار مى گويد: تخم مرغ هايتان فاسد شده! پيرزن به تندى جواب مى دهد: چى؟ تخم مرغ هاى من؟ اين تويى كه فاسد شده اى، پوسيده اى! اين را درباره تخم مرغ هاى من مى گويى؟ تو؟ آخه بى معنى! اين پدر تو نبود كه شپش ها بدنش را در جاده ها به نيش مى كشيدند؟ اين مادر تو نبود كه با آن مردكه فرانسوى فرار كرد؟ مادربزرگ تو نبود كه در بيمارستان دولتى سقط شد؟ اجازه دهيد به جاى آن روسرى نازك يك پيرهن كامل گيرش بياد؛ ما خوب مى دانيم او آن روسرى و كلاه هايش را كجا پيدا كرده: اگر براى خاطر آن افسرها نبود، خيلى ها ديگر اين جورى كه اين روزها مى بينيم بزك نمى كردند و اگر خانم هاى بى خيال آقايان بيشتر حواس شان به خانه و خانواده بود، حالا خيلى ها بايستى گوشه هلفدونى آب خنك مى خوردند. ول كنيد تا سوراخ هاى جوراب ساق بلندش را خودش وصله پينه كند!- مخلص كلام، يك رشته نخ كامل روى لباسش باقى نمى گذارد.

خانم مغازه دار انتزاعى فكر مى كند و دختر كلفت را _ روسرى، كلاه، پيراهن و سرتاپايش را همچنان كه انگشت ها و ديگر اعضا و جوارحش را، پدرش را و كل خانواده اش را - تنها براساس جنايتى كه از او سر زده اينكه گفته: خانوم! تخم مرغ هاتان گنديده، رده بندى مى كند تو گويى او هيچ صفت ديگرى ندارد. تخم مرغ هاى فاسد شده همه چيز را درباره دختر بيچاره بى رنگ مى كند و حال آنكه افسرهاى موردنظر پيرزن مغازه دار- گرچه آدم جداً در مورد بود و نبودشان شك مى كند- به احتمال زياد چيزهاى بسيار متفاوتى در او مى ديده اند.

حال از كلفت ها بگذريم و پيشخدمت ها را در نظر گيريم. هيچ پيشخدمتى وضعش بدتر از حال و روز كسانى نيست كه براى اقشار كم درآمد جامعه كار مى كنند وانگهى هرچه جيب ارباب پرتر باشد وضع پيشخدمتش هم بهتر خواهد بود. فرد عامى از اين هم انتزاعى تر فكر مى كند. او وقتى خود را با نوكرها مقايسه مى كند ژست آدم هاى اشراف زاده را مى گيرد و رابطه خود را با او تنها از آن حيث كه طرف نوكر است تحريف مى كند. يعنى دو دسته به همين يك صفت يا محمول مى چسبد و بس. در ميان فرانسويان حال و روز پيشخدمت ها از همه بهتر است. اشراف زاده با پيشخدمت خويش رفتارى خودمانى دارد، نوكر فرانسوى دوست ارباب خويش است. وقتى با هم تنها مى شوند عموماً نوكر است كه در گفت و گو را باز مى كند: نمايشنامه «ژاك و اربابش» ديدرو را نگاه كنيد. ارباب تنها انفيه دان و گرد توتونش را برمى دارد و ساعت را نگاه مى كند و اجازه مى دهد نوكر به همه چيز سركشى كند. اشراف زاده مى داند كه نوكر چيزى بيش از يك نوكر نيست ولى خب آخرين خبرها و دخترهاى شهر هم دستش است و كلى نظر و پيشنهاد خوب هم در سر دارد. او از پيشخدمتش درباره اين جور چيزها سئوال مى كند و پيشخدمت هم به احتمال آنچه را درباره اين سئوال ها مى داند بر زبان مى آورد. البته رابطه نوكر و ارباب فرانسوى بدين جا ختم نمى شود. پيشخدمت مى تواند خود موضوعى را پيش بكشد و باب بحث از آن را بگشايد. مى تواند آرا و عقايد خاص خودش را داشته باشد و بر آنها پاى بفشارد و تازه وقتى ارباب چيزى مى خواهد كافى نيست يك دستور خشك و خالى صادر كند. او بايد با بحث و استدلال پيشخدمت را مجاب كند و متقاعدش كند كه نظرش به راستى برترى دارد.

در ارتش هم چنين تفاوتى به چشم مى خورد. در ارتش اتريش سرباز [صفر] را مى توان كتك زد، او را لاتى بى سر و پا (Canaille) مى شمارند؛ چون هر كسى از حق انفعالى كتك خوردن نصيب برده لاجرم لاتى بى سر و پا است(!) بدين قرار سرباز صفر براى افسران ارتش «انتزاع» سوژه اى كتك زدنى است كه موى دماغ افراد متشخص و عالى رتبه محسوب مى شود. يعنى هر آن كس كه لباس فرم ارتش را بر تن دارد و با خود شمشير حمل مى كند (port depee) و اين است كه كار افراد را گاهى به معامله و توافق با شيطان مى كشاند.



پى نوشت ها:



۱- اينكه هگل از «جهان زيبا» و «جامعه خوب» سخن مى گويد شايد از آن رو است كه فكر مى كرد جامعه به تعبير خودش ارگانيك يا اندام وار عصر او حركت ديالكتيكى تاريخ را به پايان رسانده است. همين امر بسيارى را بر آن داشته تا هگل را متهم به خوش باورى يا سازش كارى با دولت وقت كنند، گو اينكه متن «جستار» وى نشان از بدبينى و ديدگاه نقاد و سخت گير هگل راجع به وضع و حال جامعه اش دارد.م


۲- «رنج هاى ورتر جوان» را گوته در ۲۵ سالگى و در قالب رمانى نامه گونه نگاشت. مايه الهام او انتحار وكيلى جوان به نام يروزالم در لايپزيگ بود. او اين داستان عالى را پس از مطالعه دقيق گزارش هاى به جا مانده از شكست هاى اجتماعى پى در پى يروزالم، عشق ناكام وى، پايان نابهنجار و نافرجام و مراسم فقيرانه تدفين وى نوشت كه جملگى بر او سخت اثر گذاشته بود. تى. جى .ريد «رنج هاى ورتر جوان» را در رديف رساله «در باب خودكشى» هيوم قرار مى دهد (بنگريد به تى. جى. ريد «گوته» احمد ميرعلايى، صص ۳۰-۲۵). م


۳- «Rosicrucianism» به جريانى غريب در تاريخ مذهب كاتوليك اطلاق مى شود كه با الهام از آرا و اصول «انجمن اخوت روزى كروسيان» شكل گرفت. انجمن ياد كرده با تلفيقى از خرافه هاى ماوراءالطبيعه آئين قبالاى عرفان يهود و تعاليم اشراقى تئوسوفى به رهبرى نجيب زاده اى آلمانى به نام كريستيان روزن كرويتس در اوايل قرن ۱۵ ميلادى بنياد شد و در قرن ۱۷ رونق و رواجى دوچندان يافت. روزن كرويتس خود گرايش هاى ضد پاپ سالارى داشت. متفكران نامورى چون دكارت و لايب نيتس كوشيدند تا اصالت اين جريان را زير سئوال برند اما كارشان بى ثمر ماند.م


۴- (۱۸۱۹-۱۷۶۱) Kotzebue نمايشنامه نويس آلمانى هم عصر هگل كه حدوداً يك دهه پس از مقاله هگل و انتقاد تند هگل بر وى به ضرب چاقوى يكى از دانشجويان متعصب الهيات آلمانى جان باخت. م

Friday, April 6, 2007


وصیت شرعی دکتر علی شریعتی به استاد محمد رضا حکیمی

برادرم، مرد آگاهی و ایمان و تقوی، آزادی و ادب، دانش و دین، محمد رضا حکیمی. در این فصل بد که هر خبری می رسد شوم است و هرچه روی میدهد فاجعه و «هردم از نو غمی آید به مبارک بادم»، نام شما بر این دو «یادنامه» برای یاد آورد آن آرزوی دیرینه و شیرینی بود که همچون صدها هزار آرزوی دیگری که طوقی کرده بودم و به گردن فردا بسته بودم، در این ترکتاز زمانه گسست و به یغما رفت و آن آرزو، در یک کلمه بازگشت شما به میدان بود، میدانی که اینچنین خالی مانده است و در پیرامون، نسلی عاشق و تشنه نگران ایستاده و چشم انتظار تا مگر در برابر این «غوغا» رویاروی این دن کیشوت ها و شومن های شبه هنری و شبه سیاسی و سبه مذهبی و این همه خیمه شب بازی ها که در مسجد و میخانه برپاست و کارگردان همه یکی است، سواری بیرون آید و شمشیر علی در دست و زبان علی در کام و دلی گدازان از عشق و سری بیدار از حکمت و سپر گرفته از تقوی و برگذشته از احد و خندق و صفین و صحرای تف (طف) و چمنزار سرخ عذرا و با ابوذر در ربذه به سربرده و با هزارها قربانی خلافت اموی و عباسی و سلطنت غز و مغول و سلجوقی و غزنوی و تیموری ایلخانی ... در سیاه چال های دارالاماره های وحشت شکنجه ها دیده و در آوردگاه های خون و خیانت صلیبی ها شمشیر زده و خط کبود شلاق استعمار تاتارهای مسیحی و آدم خوارهای متمدن را در این قرن های غارت و خواب برجان و تن خویش رتجربه کرده و پرچم رسالت خون خواهی هابیل بر سر دست و کوله بار آگاهی و رنج انسان بر پشت، راه سرخ شهادت را در طول این تاریخ طی کرده و داغ فلسطین و بیت المقدس سینا و لبنان بر جگرش صدها زخم تازه نهاده و اینک، بر سیمای وارث آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و علی و حسن و حسین و... به مثابه یک «امت» - چون ابراهیم قلم را تبر کند و بت های نمرودی این عصر، عصر جاهلیت جدید را بشکند و از عزیز ترین ارزش هایی که بی دفاع مانده اند و آن همه یادهای قدسی که دارد فراموش می شود و این میراث گران و گرامی که دست رنج نبوغ ها و جهادها و شهادت های تمامی تاریخ ماست، بر باد می رود، قهرمانانه دفاع کند، به یاد آورد و نگاه دارد.

علیرغم «این سموم که بر بوستان ما می گذرد» هنوز بوی گل و رنگ نسترن هست. هنوز نسل جوان که همه این توطئه های استعمار فرهنگی برای پوچ و پلید و بیگانه کردن وی به کار می رود تب و تاب حق پرستی را دارد و برای مقابله با این سموم که از همه سو وزیدن گرفته و یادآور هم داستانی احزاب است و داستان خندق در جستجوی پایگاه اسلام راستین خویش اند و ایستادن بر روی دوپای خویش و هنوز حوزه ما که سیصد سال است از درون، بیمار خواب و خرافه اش کرده اند و پنجاه سال است که از بیرون محاصره اش کرده اند و در همش می کوبند استعداد معجزه آسای خویش را در خلق انسان های بزرگ و نیرومند وخلاق و چهره های تابان و تابناک انسانی حتی در عصر انحطاط و سقوط و رواج بی شخصیتی و تولید و تکثیر ماسک های مصخره و آدمک های مقوایی و تکراری و همه پوک و دروغ و بی روح نشان می دهد و نقش انقلابی و انسانی ویژه خویش را که جذب روح های عاشق و نبوغ های پنهان، از اعماق محروم ترین توده های شهری و بیش تر روستایی است و سپس پیرایش و پرورش آن ها در چهره بزرگ ترین مراجع علمی و فکری مردم و والاترین رهبران و مسئولان جامعه و درخشان ترین حجت های زمان و آن گاه سپردن زمام سرنوشت عصر خویش به دست آنان همچنان به دست دارد. در چنین یأس و با چنین مایه های امید، خاموش ماندن کسی چون شما پیداست که تا کجا یأس آور است؟ درست به همان اندازه که اکنون شکست سکوتتان و شنیدن سخنتان امید بخش است.

قدرت قلم، روشنی اندیشه، رقت روح، اخلاص نیت، آشنایی با رنج مردم و زبان زمان و جبهه بندی های جهان و داشتن فرهنگ انسانی اسلامی شیعی و زیستن با آن «روح» که ویژه «حوزه» بود و یادگار «صومعه خالی آن روزها» و سرچشمه زاینده آن همه نبوغ ها و جهادها و اجتهادها و میراث آن تمدنی که با علم و عشق و تقوی بنا شده بود، همگی در شما جمع است و می دانید که این صفات، بسیار کم با هم جمع می شود و این «ویژگی» آن چه را امروز «مسئولیت» می نامند، بر دوش شما سنگین تر می سازد و سکوت و انزوا را به هر دلیل بر شما نه خدا می بخشاید و نه خلق.

و اما ... برادر! من به اندازه ای که در توان داشتم و توانستم در این را رفتم و با این که هر چه داشتم فدا کردم، از حقارت خویش و کار خویش شرم دارم و در برابر خیلی از «بچه ها» احساس حقارت می کنم در عین حال، لطف خداوند به کار ناچیز من ارزش و انعکاسی بخشبده است که هرگز بدان نمی ارزم و میبینم که « کم من ثناء جمیل لست اهلاٌ له نشرته» و اکنون بدترین شرایطی را که یک انسان ممکن است بدان دچار شود، می گذرانم و سرنوشتی جز مرگ یا بدتر از مرگ ندارم. با این همه، تنها رنجم این است که چرا نتوانست کارم را تمام کنم و بهتر بگویم، ادامه دهم، این دریغی است که برایم خواهد ماند، اما رنج دیگرم این است که بسیاری از کارهای اصلی ام به همان علت همیشه، زنداغنی زمانه شده است و به نابودی تهدید می شود، آن چه از من نشر یافته، به دلیل نبودن امکانات و کم بودن فرصت، خام و عجولانه و پرغلط و بد چاپ شده است و تمامی آن را نه به عنوان کارهای علمی تحقیقی، که فریادهایی از سر درد، نشانه هایی از یک راه، نگاه هایی برای بیداری، ارایه طریق، طرح هایی کلی از یک مکتب، یک دعوت، جهات و ایده ها و بالاخره، نوعی بسیج فکری و روحی در جامعه باید تلقی کرد، آن هم در شرایطی تبعیدی، فشار، توطئه، فرصت گذرا و حالتی که هر لحظه اش انتظار فاجعه ای می رفت.

آن ها همه باید تجدید نظر شود، از نظر علمی غنی شود و خورشت بخورد، غلط گیری معنوی و لفظی و چاپی شود.

اینک، من همه این ها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی ام و همه اندوخته ام و میراثم را با این وصیت شرعی یک جا به دست شما می سپارم و با آن ها هر کاری که می خواهی بکن.

فقط بپذیر تا سرنوشت سختی را که در پیش دارم بتوانم با فراقت دل بپذیرم و مطمئن باشم که خصومت ها و خباثت ها در محو یا مسخ ایمان و آثار من کاری از پیش نخواهد برد و ودیعه ام را به کسی می سپارم که از خودم شایسته تر است. لطف خدا و سوز علی، تو را در این سکوت سیاه، به سخن آورد که دارد همه چیز از دست می رود، ملت ما مسخ می شود و غدیر ما می خشکد و برج های بلند افتخار در هجوم این غوغا و غارت بی دفاع مانده است. بغض هزار ها درد، مجال سخنم نمی دهد و سرپرستی و تربیت همه این عزیز تر از کودکانم را به تو می سپارم و تو را به خدا و ... خود در انتظار هرچه خدا بخواهد.

علی

مشهد آذر55

Sunday, April 1, 2007


چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم

برتراند آرتورویلیام راسل (زادهٔ ۱۸ می ۱۸۷۲ - درگذشتهٔ ۲ فوریه ۱۹۷۰). ریاضیدان، منطق‌دان و فیلسوف بریتانیایی بود که آثارش در مورد تحلیل منطقی، فسلفه در قرن بیستم را تحت تاثیر قرار داد. برتراند راسل که موفق به کسب جایزهٔ نوبل نیز شد، در گفتاري كوتاه با عنوان « چگونه از عقايد احمقانه بپرهيزيم؟»، به روشني به آسيب شناسي آفات تعصب، جزم و جمود، پيشداوري و .... در باورهاي آدمي مي پردازد.

برای پرهيز از انواع عقايد احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نيازی به نبوغ فوق بشری نيست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازميدارد.
اگر موضوع چيزی است که با مشاهده روشن ميشود، مشاهده را شخصاً انجام دهيد. ارسطو ميتوانست از اين باور اشتباه که خانمها دندانهای کمتری از آقايان دارند با يک روش ساده پرهيز کند: از خانمش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهايش را بشمارد. او اين کار را نکرد چون فکر ميکرد ميداند. تصور کردن اين که چيزی را ميدانيد در حالی که در حقيقت آن را نميدانيد، خطای مهلکی است که همه ی ما مستعد آن هستيم. من باور دارم که خارپشتها سوسکهای سياه را ميخورند، چون به من اين طور گفته اند؛ اما اگر قرار باشد کتابی درباره عادات خارپشتها بنويسم، تا زمانی که نبينم يک خارپشت از اين غذای اشتهاکورکن لذت ميبرد، مرتکب چنين اظهار نظری نميشوم. درهرحال، ارسطو کمتر از من محتاط بود. نويسندگان باستان و قرون وسطا اطلاعات جامعی درباره تکشاخها و سمندرها داشتند. با وجود آن که هيچکدامشان حتا يک مورد از آنها را هم نديده بودند، يک نفر هم احساس نکرد لازم است از ادعاهای جزمی درباره آنها دست بردارد.
اغلب موضوعات از اين ساده تر به بوته ی آزمايش درميآيند. اگر مثل اکثر مردم شما ايمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل داريد، روشهايی وجود دارد که ميتواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقيده مخالف، شما را عصبانی ميکند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه ميدانيد که دليل مناسبی برای آنچه فکر ميکنيد، نداريد. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو ميشود پنج، يا اين که ايسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی ميکنيد، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که اين حرفها در افکار شما تزلزل ايجاد کند. اغلب بحثهای بسيار تند آنهايی هستند که طرفين درباره موضوع مورد بحث دلايل کافی ندارند. شکنجه در الاهيات به کار ميرود، نه در رياضيات؛ زيرا رياضيات با علم سر و کار دارد، اما در الاهيات تنها عقيده وجود دارد. بنابراين هنگامی که پی ميبريد از تفاوت آرا عصبانی هستيد، مراقب باشيد؛ احتمالاً با بررسی بيشتر درخواهيد يافت که برای باورتان دلايل تضمين کننده ای نداريد.

يک راه مناسب برای اين که خودتان را از انواع خاصی از جزميت خلاص کنيد، اين است که از عقايد مخالفی که دوستان پيرامونتان دارند آگاه شويد. وقتی که جوان بودم سالهای زيادی را دور از کشورم در فرانسه، آلمان، ايتاليا و ايالات متحده به سر بردم. فکر ميکنم اين قضيه در کاستن از شدت تعصبات تنگ نظرانه ام بسيار مؤثر بوده است. اگر شما نميتوانيد مسافرت کنيد، به دنبال کسانی بگرديد که ديدگاههايی مخالف شما دارند. روزنامه های احزاب مخالف را بخوانيد. اگر آن افراد و روزنامه ها به نظرتان ديوانه، فاسد و بدکار ميآيند، به ياد داشته باشيد که شما هم از نظر آنها همينطور به نظر ميرسيد. با اين وضع هر دو طرف ممکن است بر حق باشيد، اما هر دو نميتوانيد بر خطا باشند. اين طرز فکر زاينده نوعی احتياط است.
برای کسانی که قدرت تخيل ذهنی قوی دارند، روش خوبی است که مباحثه ای را با شخصی که ديدگاه متفاوتی دارد در ذهن خود تصور کنند. اين روش در مقايسه با گفتگوی رودررو يک فايده و تنها يک فايده دارد و آن اين که در معرض همان محدوديتهای زمانی و مکانی قرار ندارد. مهاتما گاندی راه آهن و کشتيهای بخار و ماشين آلات را محکوم ميکرد، او دوست ميداشت که تمام آثار انقلاب صنعتی را خنثا کند. شما ممکن است هرگز اين شانس را نداشته باشيد که با شخصی دارای چنين عقايدی روبرو شويد، زيرا در کشورهای غربی اغلب مردم با دستاوردهای فن آوريهای جديد موافقند. اما اگر شما ميخواهيد مطمئن شويد که در موافقت با چنين باور رايجی بر حق هستيد، روش مناسب برای امتحان کردن اين است که مباحثه ای خيالی را تصور کنيد و در نظر بگيريد که اگر گاندی حضور ميداشت چه دلايلی را برای نقض نظر ديگران ارائه ميداد. من گاهی بر اثر اين گونه گفتگوهای خيالی واقعاً نظرم عوض شده است؛ به جز اين، بارها دريافتم که با پی بردن به امکان عقلانی بودن مخالفان فرضي، تعصبات و غرورم رو به کاستی ميگذارد.
نسبت به عقايدی که خودستايی شما را ارضاء ميکند، محتاط باشيد. از هر ده نفر، نه نفر چه مرد و چه زن قوياً معتقدند که جنسيتشان برتری ويژه ای دارد. دلايل زيادی هم برای هر دو طرف وجود دارد. اگر شما مرد باشيد ميتوانيد نشان دهيد که اغلب شعرا و بزرگان علم مرد هستند؛ اگر زن باشيد ميتوانيد پاسخ دهيد که اکثر جنايتها هم کار مردان است. اين پرسش اساساً حل شدنی نيست، اما خودستايی اين واقعيت را از ديد بسياری از مردم پنهان ميکند. همه ما، اهل هر جا که باشيم، متقاعد شده ايم که ملت ما برتر از ساير ملتهاست. ما با وجود دانستن اين که هر ملتی محاسن و معايب خاص خودش را دارد، معيارهای ارزشيمان را به گونه ای تعريف ميکنيم که ثابت کنيم ارزشهايمان مهمترين ارزشهای ممکن هستند و معايبمان تقريباً ناچيزند. دراينجا دوباره انسان معقول ميپذيرد که با سوآلی روبروست که ظاهراً جواب درستی برای آن وجود ندارد. دشوارتر از آن، اين است که بخواهيم مراقب خودستايی بشر به واسطه بشر بودنش باشيم، زيرا ما نميتوانيم با ذهن غيربشری مباحثه کنيم. تنها راهی که من برای برخورد با اين نوع خودبينی بشر سراغ دارم، اين است که به خاطر داشته باشيم بشر جزء ناچيزی از حيات سياره کوچکی در گوشه کوچکی از اين جهان است و همانطور که ميدانيم در ديگر بخشهای کيهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگيشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به يک ستاره دريايی است.